90/6/21
6:9 ع
آورده اند که روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود . بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس او
گوش می داد . ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب اظهار مینماید
که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است، اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم
معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید
و جنس از جنس متاذی نمی شود . دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید حال آنکه چیزی که موجود است
باید دیده شود . پس خدا را با چشم می توان دید . سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که
خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است . یعنی عملی که از بنده سر میزند
از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد . چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و
به طرف ابوحنیفه پرتاب نمود که از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپس
بهلول فرار کرد شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه
بردند و جریان را به او گفتند . بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم . چون ابوحنیفه
حاضر شد بهلول به او گفت : از من چه ستمی به تو رسیده ؟
ابو حنیفه گفت : کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت . بهلول گفت درد را می
توانی به من نشان دهی ؟ ابوحنیفه گفت : مگر می شود درد را نشان داد ؟
بهلول جواب داد تو خود می گفتی که چیزی که وجود دارد را می توان دید و بر امام صادق (ع)
اعتراض می نمودی و می گفتی چه معنی دارد خدای تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید و دیگر
آنکه تو در دعوی خود کاذب و دروغگویی که که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از جنس خاک
است و تو هم از خاک آفریده شده ای پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی و مطلب سوم خود
گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده ای
و از من شکایت داری و ادعای قصاص می نمایی . ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده و
خجل شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت .
پیام رسان
من کلا دلم میخواهد همه آدمهایی که با من در ارتباط هستن دست به دست هم بدن تا جامعه ای با نشاط و آگاه والبته امام زمانی داشته باشیم