90/8/17
9:21 ع
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود.
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق
افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست
تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت:
اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟
دوستت احتمالا دیگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!
حرف های مافوق، اثری نداشت، سرباز اینطور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود.
اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید
و به پادگان رساند. افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود
معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت:
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، خوب ببین این دوستت مرده!
خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی!
سرباز در جواب گفت: قربان البته که ارزشش را داشت.
افسر گفت: منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم، هنوز زنده بود، نفس
می کشید، اون حتی با من حرف زد!
من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت: جیم ... من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی!!!
ازت متشکرم دوست همیشگی من!!!
دوست خوبم! فرصت سلام تنگ است! که ناگزیر و خیلی زودتر از آنچه در خیالت است باید خداحافظی
را نجوا کنی. فرصت برای با هم بودن، ممکن است بقدر پلک بر هم زدنی دیر شده باشد. اما همین
لحظه را اگر غنیمت نشماری، افسوس و دریغ ابدی را باید به دوش بکشی! تنها راه رسیدن به دهکده
شادیها، گذر از پل دوستی هاست. اگر پای ورقه دوستی ها، مهر صداقت نخورده باشد، مشروط و
رفوزه شدن در امتحانات زندگی حتمی است. صداقت، ضامن بقای دوستی های پاک و معصومانه است.
برای ماندن در یاد و خاطر و دل دیگران، باید یکدلی و دوست داشتن رو با عشق پیوند زد که راز جاودانگی
عشـــــق در همین است و بس!
90/8/17
9:7 ع
نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن
خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.
کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت:
این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو.
نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد.
حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد.....
90/8/17
9:0 ع
90/8/12
12:32 ص
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود
زندگی می کردند . آنها یک روز به خاطر مسئله ی کوچکی به جر و بحث
پرداختند . و پس از چند هفته سکوت اختلافشان زیاد شد و از هم جدا شدند .
یک روز صبح زنگ خانه برادر بزرگتر به صدا در آمد . وقتی در را باز کرد مرد
نجاری را دید. نجار گفت : من چند روزی است که به دنبال کار می گردم .
فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشد . آیا
امکان دارد کمکتان کنم ؟
برادر بزرگتر جواب داد : بله اتفاقا من یک مقدار کار دارم . به آن نهر در وسط
مزرعه نگاه کن آن همسایه در حقیقت برادر کوچکتر من است . او هفته ی
گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را بکنند و این نهر آب بین مزرعه ی
ما افتاد . او حتما این کار را به خاطر کینه ای که از من به دل دارد انجام داده .
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت : در انبار مقداری الوار دارم از تو
می خواهم بین مزرعه ی من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم .
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار .
برادر بزرگتر به نجار گفت : من برای خرید به شهر می روم اگر وسیله ی نیاز
داری برایت بخرم .
نجار در حالی که بشدت مشغول کار بود جواب داد : نه چیزی لازم ندارم ...
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت چشمانش از تعجب گرد شد .
حصاری در کار نبود . نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی ؟
در همین لحظه برادر کوچتر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد برادرش دستور
ساختن آن را داده به همین خاطر از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را
در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست .
وقتی برادر بزرگتر برگشت نجار را دید که جعبه ی ابزارش را روی دوشش
گذاشته بود و در حال رفتن است .
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشند .
نجار گفت : دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم
90/8/12
12:9 ص
روزی بزرگان ایرانی ومریدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین
دعای خیر کند وایشان بعد از ایستادن در کنار اتش مقدس اینگونه دعا کردن:
خداوندا ای بزرگ آفریننده این سرزمین بزرگ،
سرزمینم ومردمم راازدروغ و دروغگویی به دور بدار ..
بعد از اتمام دعا عده ای در فکرفرو رفتند واز شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه دعانمودید؟
فرمودند:چه باید می گفتم؟
یکی جواب داد :برای خشکسالی دعا مینمودید؟
کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خشکسالی ... انبارهای اذوقه وغلات می سازیم
دیگری اینگونه سوال نمود: برای جلوگیری از هجوم بیگانگان دعا می کردید؟
ایشان جواب دادند: قوای نظامی را قوی میسازیم واز مرزها دفاع می کنیم.
گفتند:برای جلوگیری از سیلهای خروشان دعا می کردید؟
پاسخ دادند: نیرو بسیج میکنیم وسدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم.
و همینگونه سوال کردندوبه همین ترتیب جواب شنیدند...
تا این که یکی پرسید: شاها منظور شما از این گونه دعا چه بود؟!
و کوروش تبسمی نمودند واین گونه جواب دادند :
من برای هر سوال شما جوابی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی
از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد
من چگونه از آن باخبر گردم واقدام نمایم؟ پس بیاییم از کسانی
شویم که به راست گویی روی آورند و دروغ را از سرزمینمان دور سازیم...که
هر عمل زشتی صورت گیرد باعث اولین آن دروغ است..
90/8/11
9:35 ع
ازدواج قراردادى رسمى براى پذیرش یک تعهد متقابل به منظور تشکیل زندگى خانوادگى
است تا طرفین ازدواج در سایه آن، در خط سیر معین و شناخته شدهاى از زندگى قرار گیرند.
این قرارداد با رضایت و خواسته زن و شوهر و بر مبناى آزادى کامل دو طرف منعقد مىگردد و
در پرتو آن، روابطى بس نزدیک بین آن دو پدید مىآید. این قرارداد، ارتباط و پیوند دوطرفه به وسیله
الفاظ و عباراتى معین انجام مىگیرد که آن را «عقد» یا پیمان ازدواج مىنامیم.
معنا و مفهوم «عقد»
«عقد» از نظر لغتبه معناى «گره زدن» و خود «گره» است و در اصطلاح، هر چیزى است که در
سایه آن، رابطهاى میان دو فرد یا دو گروه ایجاد مىشود.
در زبان ازدواج و زناشویى، «عقد» عبارت است از ایجاد پیوندى مشترک بین زن و شوهر که در سایه
آن، حقوق ، تعهدات و مسؤولیتهاى دو جانبه پدید مىآید. به دیگر سخن، «عقد» قراردادى
به منظور مشارکت دو تن در زندگى خانوادگىوایجادنوعىروابط شرعىو قانونى است.
فلسفه و هدف از ازدواج
هدف از ازدواج هم براى مرد و هم براى زن، پاسخ مثبت دادن به سنت الهى و تولید نسل است.
لذا، هر دو در این زمینه بر یک عقیدهاند. فلسفه ازدواج براساس این دو مبنا ملاک دین و نجابت
است. در نتیجه، هدف از ازدواج و تولید نسل، مقدس مىگردد و هیچیک از مادیات ملاکى براى آن به حساب نمىآید.
اصولا فلسفه خلقت زن و مرد (زوجیت) تولید مثل است، همانگونه که این زوجیت در سایر حیوانات
و حتى گیاهان نیز وجود دارد. نکته اصلى که باید در ازدواج مورد توجه هر دو طرف باشد دین و کمال
است. از اینرو، از روایات نقل شده از پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و ائمه اطهار علیهم السلام
چنین برمىآید که هر کس ممکن استبه یکى از این چهار دلیل ازدواج کند:
1- پول; 2- دین; 3- زیبایى; 4- شهرت و عنوان. بین این چهار هدف، دین از همه بالاتر و بهتر است.
اما به طور کلى، ضرورتهاى ایجاب کننده ازدواج عبارت است از:
الف - ضرورتهاى فردى
ب - ضرورتهاى اجتماعى
ج- ضرورتهاى مذهبى.
«تهذیب نفس»; فلسفه بزرگ ازدواج
زن و مرد لازم است در پرتو کانون گرم خانواده به تکامل دستیازند و همدیگر را با برخوردارى از «صبر» و «شکر»،
که دو رکن ایمان است، یارى کنند. شرع مقدس اسلام در تشکیل خانواده تنها به ارضاى غریزه جنسى نظر
ندارد، اگرچه این نکته مهم نیز جزئى از فلسفه ازدواج است و اسلام براى حفظ عفت عمومى در جوامع
بشرى، به دختران و پسران بالغى که نیاز به ازدواج دارند امر به پیوند و تشکیل خانواده کرده است، بلکه نکته
مهمترى که اسلام از ازدواج و تشکیل خانواده دنبال مىکند عبارت است از: «تهذیب نفس»; زیرا محیط خانه
و کانون گرم خانواده را بهترین مکتب براى خودسازى و کسب کمالات مىداند. حال اگر از این مکتب ارزنده و
حیاتبخش و انسانساز درست استفاده نکنیم و یا آن را از هم بپاشیم، تقصیر از شارع مقدس اسلام نیست،
بلکه خودمان مقصر هستیم که با عوامل گوناگون باعثسردى کانون خانواده یا از هم پاشیدگى آن شدهایم.
90/8/11
8:6 ع
در تاریخ آمده است ، به رسم قدیم روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت
عالم زمانه " شیخ بهائی" رسید پس از سلام واحوالپرسی از شیخ پرسید: در برخورد با
افراد اجتماع " اصالت ذاتی ِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان " ؟
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر
من " اصالت " ارجح است .و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که " تربیت " مهم تر است !
بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند بناچار شاه
برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند .
فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت
شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ وبرقی نبود مهمانخانه
سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی
به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند وآنجا را روشن کردند !
درهنگام ِ شام ، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم " تربیت " از " اصالت " مهم تر
است ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت " تربیت " است
شیخ در عین ِ اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما
را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!!!
شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت : این چه حرفیست فردا مثل امروز
وامروز هم مثل دیروز!!! کار ِ آنها اکتسابی است که با تربیت وممارست وتمرین
زیاد انجام می شود.ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور
کرد تا این کار را فردا تکرار کند .
لذا شیخ فکورانه به خانه رفت .
او وقتی از کاخ برگشت بیدرنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار
موش بخت برگشته در آن نهاد.......
فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه
های بازیگر همان . . . . . .شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر
صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها
را رها کرد که درآن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق
دیگری به غرب آن یکی شمال واین یکی جنوب.
واین بار شیخ دستی برپشت شاه زد و گفت : شهریارا ! یادت
باشد اصالت ِ گربه موش گرفتن است گرچه" تربیت " هم بسیار مهم است ولی" اصالت " مهم تر !
یادت باشد با " تربیت" میتوان گربه اهلی را رام و آرام کرد ولی هرگاه گربه
موش را دید به اصل و” اصالت " خود بر می گردد و شیر ِ نا اهل ونا آرام و درنده می شود..
پیام رسان
من کلا دلم میخواهد همه آدمهایی که با من در ارتباط هستن دست به دست هم بدن تا جامعه ای با نشاط و آگاه والبته امام زمانی داشته باشیم