91/2/12
6:11 ع
صدای ناز می آید صدای کودک پرواز می آید
صدای ردپای کوچه های عشق پیدا شد
معلم درکلاس درس حاضرشد یکی از بچه ها از قلب
خود فریاد زد برپا
همه برپا ...چه برپایی شد برپا
معلم نشأتی دارد
معلم علم را درقلب می کارد
معلم گفته ها دارد
یکی از بچه های کلاس گفتا ...بچه ها برجا
معلم گفت فرزندم بفرما ...جان من بنشین ..چه درسی ؟
فارسی داریم
کتاب فارسی بردار...آب را دیگر نمی خوانیم
بزن یک صفحه از این زندگانی را
ورق ها یک به یک رو شد
معلم گفت فرزندم ببین "بابا" بخوان "بابا" بدان "بابا" عزیزم
این یکی "بابا" پسر جان آن یکی "بابا" همه صفحه پر از "بابا"
ندارد فرق این بابا و آن بابا بگو آب، بگو بابا، بگو نان بگو بابا
اگر بخشش کنی با می شود بابا اگر نصفش کنی با
می شود بابا
تمام بچه ها ساکت نفس ها حبس در سینه و قلبی
همچون آیینه
یکی از بچه های کوچه ی بن بست که میزش جای
آخر هست
و همچون نی فقط "نا" داشت و قلبش یک معما داشت!..
سوال از درس بابا داشت
نگاهش سوخته از درد.. لبانش زرد ..ندارد گوئیا همدرد
فقط نا داشت و انگشت اشاره ی، او سوال از درس بابا داشت
سوال از درس بابای زمان دارد
توگویی دردها بر زبان دارد
صدای کودک اندیشه می آید صدای بیستون ،فرهاد یا شیرین ،
صدای تیشه می آید صدای شیرها از بیشه می آید
معلم گفت: فرزندم سوالت چیست؟
بگفتا آن پسر آقا اجازه ...این یکی "بابا" و آن "بابا"
یکی هستند؟
معلم گفت آری جان من بابا همان باباست
پسر آهی کشید.. اشک او درچشم پیدا شد معلم گفت
بیا اینجا چرا اشکت روان گشته؟
پسر با بغض گفت این درس را من دیگر نمی خوانم
معلم گفت فرزندم چرا جانم ؟ مگر این درس سنگین است
پسر با گریه گفت این درس رنگین است
دو تا بابا؟ یکی بابا؟ تو می گویی که این بابا و
آن بابا یکی هستند؟!!
چرا بابای من نالان و غمگین است؟ ولی بابای آرش شاد
و خوشحال است؟
تو می گویی این بابا و آن بابا یکی هستند؟!
چرا بابای آرش میوه از بازار می گیرد؟ چرا فرزند
خود را سخت در آغوش می گیرد؟
ولی بابای من هر دم زغال از کار می گیرد چرا بابا من را یک دم،
در آغوشش نمی گیرد؟
چرا بابای آرش صورتش قرمز ولی بابای من تار است
چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد؟
ولی بابای من شلاق بر پیکر مادر به زور و ظلم می کارد
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟!!
چرا بابای من مرا هرگز نمی بوسد ؟
چرا بابای من هر روز می پوسد؟
چرا در خانه ی آرش گل و زیتون فراوان است؟
ولی در خانه ی ما اشک و خون دل به جریان است
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟!
چرا بابای من با زندگی قهر است؟
معلم صورتش زرد و لبانش خشک گردیدند
به روی گونه اش اشکی زدل برخاست، چو گوهر
روی دفتر ریخت
معلم روی دفتر، عشق را می ریخت
و یک بابا ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش
بگفتا...دانش آموزان بس است دیگر، یکی بابا در این درس است
و بابای دیگر نیست...
پاکن را بگیرید ای عزیزانم... یکی را پاک کردند و معلم گفت
جای آن یکی بابا خدا را در ورق بنویس و خواندن آن روز " خدا بابا"
تمام بچه ها گفتند "خدا بــــــــــــــابــــــــــا خدا بابا"
91/1/16
4:13 ع
امیرالمومنین (ع) درموردمنتظران امامعصر(عج) میفرمایند:
منتظر فرج الهی باشید واز لطف الهی ماءیوس نشوید وبدانید
که محبوب ترین کارها نزد خداوند
انتظار فرج است.
منبع:الخصال،ج2،ص616،تحف العقول،ص104
تو را غایب نامیده اند، چون «ظاهر» نیستی،
نه اینکه «حاضر» نباشی.«غیبت» به معنای
«حاضرنبودن»،تهمت ناروائی است که به تو
زده اند و آنان که بر این پندارند، فرق میان
«ظهور» و «حضور» را نمی دانند،
آمدنت که در انتظار آنیم به معنای «ظهور» است،
نه«حضور» و دلشدگانت که هر صبح و شام تو
را می خوانند، ظهورت را از خدا می طلبند نه
حضورت را. وقتی ظاهر می شوی، همه انگشت
حیرت به دندان می گزند با تعجب می گویند که
تو را پیش از این هم دیده اند. و راست می گویند،
چرا که تو در میان مائی، زیرا امام مائی. جمعه که
از راه می رسد، صاحبدلان «دل» از دست می دهند
و قرار از کف می نهند و قافله دل های بی قرار روی
به قبله می کنند و آمدنت را به انتظار می نشینند...
و اینک ای قبله هر قافله و ای «شبروان را مشعل»
در آستانه آدینه ای دیگر با دلدادگان دیگری از خیل
منتظرانت سرود انتظار را زمزمه می کنیم .
گر نیایی فقیر می میرم
مثل دنیا حقیر می میرم
چون کبوتر که در قفس حبس است
تک و تنها اسیر می میرم
ای شکوه ترنم باران
در فراقت کویر می میرم
توی شهر دلم زمین لرزه است
زیر آوار پیر می میرم
بی تو زجرآور است جان کندن!
وای بر من؛ چه دیر می میرم!
تو بیا، می خورم قسم به خدا
چون بگویی بمیر، می میرم
«مهدیا» ای تمام هستی من
گر نیایی فقیر می میرم
91/1/10
9:20 ع
روزی هارون الرشید به بهلول گفت :
بزرگترین نعمت های الهی چیست ؟
بهلول جواب داد : بزرگترین نعمت های
الهی عقل است و خواجه عبدالله انصاری
نیز در مناجات خود میگوید :
(( خداوندا آنکه را عقل دادی چه ندادی
و آنکه را عقل ندادی چه دادی))
در خبر است که چون خداوند اراده فرمود
که نعمتی را از بنده زایل کند اولین چیزی
که از او سلب می نماید عقل اوست
و عقل از رزق محسوب شده است .
افسوس که حقتعالی این نعمت را از
من سلب نموده است
قَالَ علی (ع) :
مَنْ تَرَکَ قَوْلَ لَا أَدْرِى أُصِیبَتْ مَقَاتِلُهُ .
علی (ع) فرمود :
کسى که از گفتن "نمى دانم" روى گردان است ،
به هلاکت و نابودى مى رسد
نهج البلاغه حکمت 85
قَالَ علی (ع) :
أَوْضَعُ الْعِلْمِ مَا وُقِفَ عَلَى اللِّسَانِ وَ أَرْفَعُهُ
مَا ظَهَرَ فِى الْجَوَارِحِ وَ الْأَرْکَانِ
علی (ع) فرمود :
بى ارزش ترین دانش ، دانشى است که بر سر
زبان است ، و برترین علم ، علمى است که
در اعضا و جوارح آشکار است
نهج البلاغه حکمت 92
91/1/10
2:15 ص
قَالَ امیرالمومنین علی (ع)
علی أَشْرَفُ الْغِنَى تَرْکُ الْمُنَى .
امیر المومنین علی (ع) فرمود : بهترین بى نیازى ،
ترک آرزوهاست.
نهج البلاغه حکمت 34
91/1/3
1:35 ع
خَالِطُوا النَّاسَ مُخَالَطَةً إِنْ مِتُّمْ مَعَهَا بَکَوْا
عَلَیْکُمْ وَ إِنْ عِشْتُمْ حَنُّوا إِلَیْکُمْ .
با مردم آن گونه معاشرت
کنید ، که اگر مْردید بر شما اشک ریزند، و اگر
زنده ماندید ، با اشتیاق سوى شما آیند .
نهج البلاغه حکمت 10
إِذَا قَدَرْتَ عَلَى عَدُوِّکَ فَاجْعَلِ الْعَفْوَ عَنْهُ
شُکْراً لِلْقُدْرَةِ عَلَیْهِ .
اگر بر دشمنت دست
یافتى ، بخشیدن او را شکرانه پیروزى قرار ده .
نهج البلاغه حکمت 11
أَعْجَزُ النَّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ اکْتِسَابِ الْإِخْوَانِ
وَ أَعْجَزُ مِنْهُ مَنْ ضَیَّعَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْهُمْ .
ناتوان ترین مردم کسى است
که در دوست یابى ناتوان است ، و از او ناتوانتر
آن که دوستان خود را از دست بدهد .
نهج البلاغه حکمت 12
إِذَا وَصَلَتْ إِلَیْکُمْ أَطْرَافُ النِّعَمِ فَلَا تُنَفِّرُوا
أَقْصَاهَا بِقِلَّةِ الشُّکْرِ .
چون نشانه هاى نعمت
پروردگار آشکار شد، با ناسپاسى نعمت ها را از
خود دور نسازید .
نهج البلاغه حکمت 13
مَنْ ضَیَّعَهُ الْأَقْرَبُ أُتِیحَ لَهُ الْأَبْعَدُ .
کسى را که نزدیکانش
واگذارند ، بیگانه او را پذیرا مى گردد.
نهج البلاغه حکمت 14
مَا کُلُّ مَفْتُونٍ یُعَاتَبُ .
هر فریب خورده اى را نمى شود سرزنش کرد.
نهج البلاغه حکمت 15
91/1/3
5:2 ص
کُنْ فِى الْفِتْنَةِ کَابْنِ اللَّبُونِ
لَا ظَهْرٌ فَیُرْکَبَ وَ لَا ضَرْعٌ فَیُحْلَبَ.
در فتنه ها چونان شتر دو ساله باش، نه پشتى دارد
که سوارى دهد و نه پستانى تا او را بدوشند
نهج البلاغه حکمت 1
أَزْرَى بِنَفْسِهِ مَنِ اسْتَشْعَرَ الطَّمَعَ وَ رَضِیَ بِالذُّلِّ
مَنْ کَشَفَ عَنْ ضُرِّهِ وَ هَانَتْ عَلَیْهِ نَفْسُهُ مَنْ
أَمَّرَ عَلَیْهَا لِسَانَهُ
آن که جان را با طمع ورزى بپوشاند خود را پست کرده
و آن که راز سختى هاى خود را آشکار سازد خود را
خوار کرده ، و آن که زبان را بر خود حاکم کند خود
را بى ارزش کرده است
نهج البلاغه حکمت 2
الْبُخْلُ عَارٌ وَ الْجُبْنُ مَنْقَصَةٌ وَ الْفَقْرُ یُخْرِسُ
الْفَطِنَ عَنْ حُجَّتِهِ وَ الْمُقِلُّ غَرِیبٌ فِى بَلْدَتِه
بْخل ننگ و ترس نقصان است . و تهیدستى مرد زیرک
را در برهان کُند مى سازد و انسان تهیدست
در شهر خویش نیز بیگانه است
نهج البلاغه حکمت 3
الْعَجْزُ آفَةٌ وَ الصَّبْرُ شَجَاعَةٌ وَ الزُّهْدُ ثَرْوَةٌ وَ
الْوَرَعُ جُنَّةٌ وَ نِعْمَ الْقَرِینُ الرِّضَى .
ناتوانى ، آفت و شکیبایى ، شجاعت و زُهد ،
ثروت و پرهیزکارى ، سپرِ نگه دارنده است .
و چه همنشین خوبى است راضى بودن و خرسندى
نهج البلاغه حکمت 4
الْعِلْمُ وِرَاثَةٌ کَرِیمَةٌ وَ الْآدَابُ حُلَلٌ مُجَدَّدَةٌ وَ
الْفِکْرُ مِرْآةٌ صَافِیَةٌ .
دانش، میراثى گرانبها ، و آداب ، زیورهاى
همیشه تازه ، و اندیشه ، آیینه اى شفاف است
نهج البلاغه حکمت 5
91/1/3
5:1 ص
قَال َ[علیه السلام] کُنْ فِى الْفِتْنَةِ کَابْنِ اللَّبُونِ
لَا ظَهْرٌ فَیُرْکَبَ وَ لَا ضَرْعٌ فَیُحْلَبَ.
در فتنه ها چونان شتر دو ساله باش، نه پشتى دارد
که سوارى دهد و نه پستانى تا او را بدوشند
نهج البلاغه حکمت 1
أَزْرَى بِنَفْسِهِ مَنِ اسْتَشْعَرَ الطَّمَعَ وَ رَضِیَ بِالذُّلِّ
مَنْ کَشَفَ عَنْ ضُرِّهِ وَ هَانَتْ عَلَیْهِ نَفْسُهُ مَنْ
أَمَّرَ عَلَیْهَا لِسَانَهُ
آن که جان را با طمع ورزى بپوشاند خود را پست کرده
و آن که راز سختى هاى خود را آشکار سازد خود را
خوار کرده ، و آن که زبان را بر خود حاکم کند خود
را بى ارزش کرده است
نهج البلاغه حکمت 2
الْبُخْلُ عَارٌ وَ الْجُبْنُ مَنْقَصَةٌ وَ الْفَقْرُ یُخْرِسُ
الْفَطِنَ عَنْ حُجَّتِهِ وَ الْمُقِلُّ غَرِیبٌ فِى بَلْدَتِه
بْخل ننگ و ترس نقصان است . و تهیدستى مرد زیرک
را در برهان کُند مى سازد و انسان تهیدست
در شهر خویش نیز بیگانه است
نهج البلاغه حکمت 3
الْعَجْزُ آفَةٌ وَ الصَّبْرُ شَجَاعَةٌ وَ الزُّهْدُ ثَرْوَةٌ وَ
الْوَرَعُ جُنَّةٌ وَ نِعْمَ الْقَرِینُ الرِّضَى .
ناتوانى ، آفت و شکیبایى ، شجاعت و زُهد ،
ثروت و پرهیزکارى ، سپرِ نگه دارنده است :
و چه همنشین خوبى است راضى بودن و خرسندى
نهج البلاغه حکمت 4
الْعِلْمُ وِرَاثَةٌ کَرِیمَةٌ وَ الْآدَابُ حُلَلٌ مُجَدَّدَةٌ وَ
الْفِکْرُ مِرْآةٌ صَافِیَةٌ .
دانش، میراثى گرانبها ، و آداب ، زیورهاى
همیشه تازه ، و اندیشه ، آیینه اى شفاف است
نهج البلاغه حکمت 5
پیام رسان
من کلا دلم میخواهد همه آدمهایی که با من در ارتباط هستن دست به دست هم بدن تا جامعه ای با نشاط و آگاه والبته امام زمانی داشته باشیم