90/8/24
7:21 ص
90/8/24
7:9 ص
با نفس خویش به مباهله آمدهام. گفتهام نام پنج بهار بىخزان را با خود گواه مىبرم. گفتهام نام
پنج جهان بىمنتها، پنج بىکران بزرگ را گواه مىبرم. مىخواهم با جهل و تجاهل نفسم به جهاد
درآیم. امروز، به نام محمد و على و فاطمه و حسن و حسین، مىخواهم بر الحاد پنهان درونم پیروز
شوم؛ مىخواهم به دین محمد، دوباره بنگرم و بتى را که از خواستههایم تراشیدهام، فرو بریزم.
مىخواهم گوساله سامرى عادتهایم را در میدان مباهله با خود بسوزانم و به خودم ثابت کنم که
براى عشق ورزیدن به خالق هستى، «عشق محمد بس است و آل محمد».
90/8/17
9:21 ع
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود.
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق
افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست
تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت:
اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟
دوستت احتمالا دیگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!
حرف های مافوق، اثری نداشت، سرباز اینطور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود.
اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید
و به پادگان رساند. افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود
معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت:
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، خوب ببین این دوستت مرده!
خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی!
سرباز در جواب گفت: قربان البته که ارزشش را داشت.
افسر گفت: منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم، هنوز زنده بود، نفس
می کشید، اون حتی با من حرف زد!
من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت: جیم ... من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی!!!
ازت متشکرم دوست همیشگی من!!!
دوست خوبم! فرصت سلام تنگ است! که ناگزیر و خیلی زودتر از آنچه در خیالت است باید خداحافظی
را نجوا کنی. فرصت برای با هم بودن، ممکن است بقدر پلک بر هم زدنی دیر شده باشد. اما همین
لحظه را اگر غنیمت نشماری، افسوس و دریغ ابدی را باید به دوش بکشی! تنها راه رسیدن به دهکده
شادیها، گذر از پل دوستی هاست. اگر پای ورقه دوستی ها، مهر صداقت نخورده باشد، مشروط و
رفوزه شدن در امتحانات زندگی حتمی است. صداقت، ضامن بقای دوستی های پاک و معصومانه است.
برای ماندن در یاد و خاطر و دل دیگران، باید یکدلی و دوست داشتن رو با عشق پیوند زد که راز جاودانگی
عشـــــق در همین است و بس!
90/8/17
9:7 ع
نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن
خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.
کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت:
این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو.
نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد.
حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد.....
90/8/17
9:0 ع
90/8/12
12:32 ص
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود
زندگی می کردند . آنها یک روز به خاطر مسئله ی کوچکی به جر و بحث
پرداختند . و پس از چند هفته سکوت اختلافشان زیاد شد و از هم جدا شدند .
یک روز صبح زنگ خانه برادر بزرگتر به صدا در آمد . وقتی در را باز کرد مرد
نجاری را دید. نجار گفت : من چند روزی است که به دنبال کار می گردم .
فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشد . آیا
امکان دارد کمکتان کنم ؟
برادر بزرگتر جواب داد : بله اتفاقا من یک مقدار کار دارم . به آن نهر در وسط
مزرعه نگاه کن آن همسایه در حقیقت برادر کوچکتر من است . او هفته ی
گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را بکنند و این نهر آب بین مزرعه ی
ما افتاد . او حتما این کار را به خاطر کینه ای که از من به دل دارد انجام داده .
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت : در انبار مقداری الوار دارم از تو
می خواهم بین مزرعه ی من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم .
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار .
برادر بزرگتر به نجار گفت : من برای خرید به شهر می روم اگر وسیله ی نیاز
داری برایت بخرم .
نجار در حالی که بشدت مشغول کار بود جواب داد : نه چیزی لازم ندارم ...
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت چشمانش از تعجب گرد شد .
حصاری در کار نبود . نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی ؟
در همین لحظه برادر کوچتر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد برادرش دستور
ساختن آن را داده به همین خاطر از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را
در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست .
وقتی برادر بزرگتر برگشت نجار را دید که جعبه ی ابزارش را روی دوشش
گذاشته بود و در حال رفتن است .
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشند .
نجار گفت : دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم
پیام رسان
من کلا دلم میخواهد همه آدمهایی که با من در ارتباط هستن دست به دست هم بدن تا جامعه ای با نشاط و آگاه والبته امام زمانی داشته باشیم